شاید قلب من یه خونهی قدیمی در حال فروریزی هستش.. از ترس اینکه خونه رو سر بقیه خراب شه، همه رو انداختم بیرون… از ترس اینکه تازه واردی باعث تخریب بیشتر خونه شه، همهی راههای ورود رو بستم، درها تو غل و زنجیرن…پنجرهها هم… تک و تنها نشستم و به دیوارها و نقاشیهاش نیگا میکنم… به روزایی که نور از پنجرههای رنگیش میزد تو… رقص نور و رنگ… صدای خندهها و گریههایی که میپیچید تو اتاقهاش… به تک و توک گل امیدی که تو باغچه مونده و هر روز آب دادن بهشون سختتر میشه… میترسم یه روزی با صدای در، این تنهایی خونه بشکنه… تا سر ذوق بیام و دستی به سر و روی این خونه بکشم تا بتونم در رو باز کنم… برم ببینم و کسی نیس… شیطنت بچههای سر به هوای تو کوچه بوده… یا اینکه به هوای دوست بدوئم سمت در، ببینم یه نفر که گم شده، دنبال آدرس میگرده… یا اونقدر منتظر صدای پای آشنا باشم که برف سنگینی بباره و من و این خونهی قدیمی زیرش بمونیم… یا زلزلهای بیاد و زیر آوار این خونه بمونم…
پ.ن. آهنگ زیر رو دوست دارم… آهنگی که یک زمانی تو این خونه زیاد بهش گوش میدادم…