دارم فکر میکنم به شب آرزوهای دو سال پیش و سال پیش و آرزوها و آرزوها و آرزوها … و آرزوهایی که میخواستم فراموششون کنم و هنوز یادم موندن … آرزوهای کوچیک و بزرگ … آرزوهای دست نیافتنی … افکار دردناکم … حس میکنم مرکز احساسمم شده ذهنم …
آسمون ابری و دل گرفتگی … خود غلط بود آنچه می پنداشتیم …
بارون شروع شد … صدای آرامش بخش بارون … بارون افسار گسیخته … آسمون خشمگین …
یک شب هم با ارزوهای رنگارنگ میگذرد … میگذرد …